دلنوشته 10
بیا که بی تو نه سحر را طاقتی است و نه صبح را صداقتی؛ که سحر به شبنم لطف تو بیدار می شود و صبح، به سلام تو از جا بر می خیزد.
بیا که بی تو آینه ها، زنگار غربت گرفته اند… .
بیا که بی تو نه سحر را طاقتی است و نه صبح را صداقتی؛ که سحر به شبنم لطف تو بیدار می شود و صبح، به سلام تو از جا بر می خیزد.
بیا که بی تو آینه ها، زنگار غربت گرفته اند… .
خوب می شناسمت آقا جان !!
می شناسمت.
می پرسند:میشناسی اش؟
می گویم:خوب،خوب!
شك میكنم.البته نه خوب خوب،ولی امیدوارم بهتر از دیگران.
می گویند:پس از او بگو!
می گویم از كجا شروع كنم؟
می گویند از هر كجا كه میخواهی؛ازصفات،اخلاق،ظاهرش.
می گویم:ظاهرش جوان ونیرومند،رنگش گندمگون،بلند پیشانی،بینی كشیده وزیبا،چشمان سیاه ودرشت،ابروانی پر
پشت وبرجسته،شانه ای پهن،موهای مجعد وخالی بر گونه…
می پرسند:اخلاقش؟
می گویم:اخلاقش عین پدران بزرگوارش است؛مایه آرامش،بركت،هدایت،داناترو با درایت تر از همه،لباس خشن،غذایش
نان جوین،صبرپیشه،باصلابت،عابدترین،دلیرترین وجواد.
می پرسند محل زندگی اش كجاست؟؟
پاسخ می دهم:نشانی اش را به من نداده،البته نمی شودگفت نداده؛ولی خوب!
می گویند :خودت هم فهمیدی چه گفتی؟
می گویم :راستش فرموده هر وقت كارم داشتید كجاها بیایید،ولی محل زندگی فعلی اش را نمی دانم؛اگر محل زندگی
گذشته یا آینده اش را بخواهید بلدم.
تعجب می كنند:آینده اش را؟!
می گویم:بله!قرار است بعدها در كوفه ساكن شود؛مثل پدر بزرگوارش امیرالمومنین(علیه السلام).
می پرسند :حالا قرارتان كجاست؟
جواب میدهم:خیلی جاها.مثلا جمكران؛همین نزدیكی است،البته گاهی خودش به بعضی از با معرفت ها سر می زند.
می پرسند:چه جور آدمی است؟
می گویم:"یاعلی"بگویی،تا آخرش همراهت هست.تو او را فراموش می كنی،او تو را فراموش نمی كند.
می پرسند:جوری حرف می زنی كه انگار فامیل ویا خویشاوند هستید!
می گویم:بله! نسبتی داریم.
می پرسند:چه نسبتی؟
می گویم:مولایم هستند.
گفت وگو تمام میشود.از هم كه جدا می شویم،رو می كنم به شما كه نمی دانم كجا هستی ومی گویم:
«درست گفتم آقا جان !؟ اگر چیزی اشتباه گفتم،اگر لاف زدم،شما ببخشید.
آبروداری كردم،آخر زشت است جلوی دیگران بگویم مولایم را خوب نمی شناسم.»
زمان گذشت…
زمان گذشت و قلبم گواهی می دهد که به یقین تو می آیی.
تو می آیی و آیینه های زنگار گرفته قرن ها جهالت و سکوت و روزمرگی را دوباره جلا خواهی داد.
تو می آیی و قلب های سیاه شده از تنهایی را دوباره با حضور روشنی بخش خود نورانی خواهی کرد.
تو می آیی و دلم را خویشاوند تمام پنجره های جهان می کنی.
تو می آیی و چشمان جهان را به آبشاران زلال معنویت پیوند می زنی.
تو می آیی و فریادهای فرو خفته ستمدیدگان جهان را معنا می بخشی.